Agile Gap | اجایل گپ
اجایل گپ | Agile Gap
در جستجوی بنیانی تغییرناپذیر در جهان همیشه متغیر با پدرام کشاورزی و علی سخایی
0:00
-1:06:04

در جستجوی بنیانی تغییرناپذیر در جهان همیشه متغیر با پدرام کشاورزی و علی سخایی

در «اجایل گپ» این اپیزود، علی سخایی و پدرام از تطبیق‌پذیری، اصول ثابت، منطق و مهارت‌هایی‫ می‌گویند که تا آخر عمر به انسان خدمت می‌کنند.

سلام، من علی سخایی هستم و با یک قسمت جدید از پادکست «اجایل گپ» در خدمت شما هستم. در ادامه مسیرمان درباره «تطبیق‌پذیری» و اینکه دقیقاً چه معنایی دارد و چه ارتباطی با «اجایل» دارد، با پدرام گفت‌وگو می‌کنیم. در این قسمت، به سؤالاتی که برایم فرستاده شده فکر کرده‌ام و قرار است درباره آن‌ها صحبت کنیم. به این نتیجه رسیدیم که خود پدرام هم در این بحث حضور داشته باشد.

ماجرا از اینجا شروع شد که در دو اپیزود قبلی، من و پدرام درباره این موضوع صحبت کردیم که تطبیق‌پذیری در زندگی کجا کاربرد دارد. از دل آن بحث، مفهوم «تطبیق‌پذیری» متولد شد و به این نتیجه رسیدیم که این همان «اجایل» است، اما تصمیم گرفتیم تطبیق‌پذیری را بیشتر باز کنیم. در اپیزود اول، من به‌صورت مونولوگ درباره اینکه تطبیق‌پذیری در زندگی شخصی من کجاها کار کرده صحبت کردم و مثال‌هایی زدم، بدون ورود به مفاهیم تخصصی. در قسمت بعدی، درباره «پله‌های تطبیق‌پذیری» حرف زدم؛ اینکه چطور می‌شود آن را سنجید و چه محدوده‌ای دارد.

حالا در این قسمت، با پدرام هستیم تا به این سؤالات بپردازیم و جلو برویم.
پدرام جان، سلام! ممنون که آمدی و با هم گفت‌وگو می‌کنیم.
پدرام: سلام علی جان، مخلصیم! ممنون که دوباره من را به پادکست دعوت کردی و بابت پیگیری و ادیت اپیزودهای قبلی واقعاً تشکر می‌کنم. وقتی دیدم در لینکدین افراد دنبال‌کننده ما از واژه «تطبیق‌پذیری» بیشتر استفاده می‌کنند، خیلی خوشحال شدم. این نشان می‌دهد که داریم تأثیر می‌گذاریم و واقعاً باعث افتخار است.

حالا علی جان، پیشنهادم این است که یک مقدمه بگویی درباره چیزی که برایت فرستادم. وقتی اپیزودها را گوش دادم، چند بار مرور کردم تا فیدبک بدهم و کیفیت کار را بالا ببرم. به ذهنم رسید که بد نیست اینجا درباره آن صحبت کنیم. در اپیزودهای قبلی، ما بک‌گراند زیادی داشتیم؛ مثلاً ۴۰ دقیقه منتشر می‌کردیم، اما هر جلسه ۴-۵ ساعت حرف می‌زدیم تا ذهنمان پخته‌تر شود. طبیعتاً همه مطالب را نمی‌گفتیم. حالا اینجا فرصتی هست که آن نکات را هم مطرح کنیم.

مرسی که پشت میکروفون کمک کردی تا ضبط و انتشار بهتر انجام شود. چون واقعاً اپیزود اولی که من مونولوگ داشتم، کاملاً بداهه بود، ولی برای دومی نشستم فکر کردم، سرچ کردم، نوشتم و سؤالات را آماده کردم. حالا برو سؤالات را بخوان تا مسیر گفت‌وگو مشخص شود.

سؤالاتی که قرار است در این اپیزود بررسی کنیم:
۱. در دنیای پیچیده و در حال تکامل امروز، به نظر می‌رسد تطبیق‌پذیری باید لحظه‌ای و وابسته به شرایط باشد و انگار هیچ اصل ثابتی ندارد. آیا واقعاً این‌طور است؟
۲. آیا دانشی وجود ندارد که با آگاهی از آن بتوانیم همیشه تطبیق‌پذیر بمانیم؟
۳. آیا دانشی هست که مستقل از زمان و مکان، از ازل تا ابد برای انسان معتبر باشد و به تطبیق‌پذیری کمک کند؟
۴. دانشی که فارغ از عقاید شخصی، همیشه ضروری باشد؟
۵. سرمایه‌گذاری عمر روی چه دانشی باید باشد تا یک تصمیم استراتژیک برای زندگی شخصی باشد و بتواند تا آخر عمر، فارغ از رشته کاری، به ما خدمت کند؟

ایول! اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که وقتی درباره تطبیق‌پذیری حرف می‌زنیم، انگار باید مدام انعطاف‌پذیرتر شویم. اما آیا این یعنی هر جا باد آمد، مثل برگ با آن حرکت کنیم؟ یا می‌توانیم با اصولی محکم باشیم، مثل درختی که برگ‌هایش تکان می‌خورند؟ در اپیزود قبلی، غیرمستقیم به این اشاره کردم. من این‌طور می‌بینم که انعطاف‌پذیری بخشی از تطبیق‌پذیری است، اما صرفاً منعطف بودن به معنای تطبیق‌پذیر بودن نیست. سازمانی که صد درصد منعطف است، لزوماً صد درصد اجایل نیست. اجایل بودن به چیزهای دیگری هم بستگی دارد. به نظر من، بسترش این است که اقدام آگاهانه انجام دهی، فیدبک بگیری و ببینی حالا چه باید بکنی. اما اینکه آیا باید خودمان را به اصولی مقید کنیم یا نه؟ من فکر می‌کنم گاهی لازم است، گاهی نه.

با توجه به مثال‌هایی که زدم و روش‌هایی که برای سنجش تطبیق‌پذیری مطرح کردیم، به نظرم این‌طور نیست که همیشه یک مدل ثابت برای سنجش داشته باشیم. گاهی باید انعطاف‌پذیری را بسنجیم، گاهی میزان پایبندی به اصول را، و گاهی ببینیم چقدر به هدف نزدیک شده‌ایم. اما چیزی که در ذهن من هست این است که بله، یک‌سری اصول وجود دارند که همیشه می‌توانیم به آن‌ها پایبند باشیم.

گاندی جمله‌ای دارد که می‌گوید: «طوری زندگی کن که انگار امروز آخرین روز زندگی‌ات است.» این بخش را کنار می‌گذارم، چون استیو جابز هم به شکلی مشابه به آن اشاره کرده. اما قسمت دوم این جمله برای من خیلی جذاب است: «طوری یاد بگیر که انگار قرار است تا ابد زندگی کنی.» این نقل‌قول را در گودریدز خواندم و از آن زمان در ذهنم مانده. این باعث شد فکر کنم آیا کارهایی یا دانشی وجود دارد که فارغ از زمان و مکان تولد، برای همه انسان‌ها ارزشمند باشد؟ چیزی که بتوانیم روی آن سرمایه‌گذاری کنیم و همیشه کمکمان کند تا بهتر با دنیا تطبیق پیدا کنیم. این همان منشا سؤالی بود که مطرح کردم.

وقتی این بحث را ادامه دادیم، به این نکته رسیدم که بعضی مخاطبان ممکن است فکر کنند تطبیق‌پذیری یعنی مدام خودمان را با هر شرایطی وفق دهیم، حتی اگر مخالف میل‌مان باشد. اما این هم برمی‌گردد به یک ریشه مهم: خودشناسی. چرا چیزی را دوست نداریم؟ چرا برایمان مطلوب نیست؟ این‌ها باید روشن شود.

در مورد اصول، من این‌طور می‌بینم: برای تطبیق‌پذیری، باید بدانیم «نبایدها» چیست. کتابی هست به نام «دشواری‌های انتخاب» که می‌گوید وقتی می‌خواهی چیزی را انتخاب کنی، اول خط قرمزها را مشخص کن. چون در مسیر پیچیده‌ای که داریم، گزینه‌ها بی‌نهایت‌اند و فکر کردن به همه‌شان سخت است. اما اگر بدانیم چه چیزهایی نباید انتخاب شوند، چارچوب مشخص می‌شود. مثل رانندگی: می‌دانم نباید از خط‌کشی وسط رد شوم یا به لبه جاده نزدیک شوم، چون خطر دارد. همین نبایدها برای ما یک فریم‌ورک شخصی می‌سازند.

علاوه بر نبایدها، هدف هم خیلی مهم است. مثل اسکرام که «پروداکت گل» دارد، ما هم باید هدف مشخص داشته باشیم و هر چیزی که به آن کمک نمی‌کند را کنار بگذاریم. یکی از اصولی که همیشه باید یاد بگیریم، همین است: چطور هدف تعیین کنیم و چطور به آن پایبند باشیم. حتی باید بدانیم چه زمانی یک هدف را رها کنیم. این دانش برای زندگی ضروری است.

مثلاً در مدیریت محصول، یکی از مهارت‌های کلیدی این است که بک‌لاگ را چطور مدیریت کنیم. این دانش کمک می‌کند محصولی بسازیم که ارزش ایجاد کند و پایدار باشد. همین منطق در زندگی هم هست: اگر هدف داشته باشیم، تمرکزمان بیشتر می‌شود. بدون تمرکز، حرکت معنی ندارد؛ مثل ماشینی که همزمان گاز و ترمز را فشار می‌دهد، یا حتی در چند جهت مخالف حرکت می‌کند و درجا می‌زند.

حالا درباره هدف کوتاه‌مدت و بلندمدت: من فکر می‌کنم هر دو لازم‌اند. اما اگر هدف خیلی بلندمدت باشد، ممکن است چابکی و تطبیق‌پذیری کم شود، چون تعهد به آن هدف اجازه نمی‌دهد با شرایط جدید وفق پیدا کنیم. مثال اسکرام را ببین: اسپرینت کوتاه‌مدت است تا بتوانیم سریع بازخورد بگیریم و تغییر کنیم. در زندگی هم همین است؛ اگر هدف پنج‌ساله داشته باشیم، باید مراقب باشیم که انعطاف‌پذیری‌مان از بین نرود. البته می‌توان هدف بلندمدت داشت، ولی باید جای خالی برای تغییرات بگذاریم.

در نهایت، به نظرم تطبیق‌پذیری با پایبندی به اصول منافات ندارد؛ بلکه اصول درست، مثل تعیین نبایدها و داشتن هدف، کمک می‌کنند بهتر تطبیق پیدا کنیم.

من تجربه‌ای داشتم که باعث شد به نکاتی برسم که الان می‌خواهم بگویم. اگر هدف را خیلی دقیق و «پیکسل پرفکت» تعیین کنیم، معمولاً به چیزی گیر می‌دهیم که در واقعیت احتمال تحققش بسیار کم است. مثال بزنم: فرض کنید من پدرام می‌خواهم یک فریم‌ورک ابداع کنم. اگر بگویم «فریم‌ورکی برای تیم‌های چابک در صنعت نرم‌افزار»، این هدف خیلی محدود و باریک می‌شود. هرچه هدف را باریک‌تر کنیم، احتمال رسیدن به آن کمتر می‌شود. این موضوع عجیب نیست؛ حتی در کتاب‌هایی مثل «راز» یا آثار ناپلئون هیل که روی تصویرسازی کامل تأکید دارند، این خطر وجود دارد که فرصت‌ها محدود شود و انرژی زیادی صرف کنیم، اما به نتیجه نرسیم.

در پروژه‌های پیچیده هم همین اتفاق می‌افتد. ابتدای کار، وقتی مخروط عدم قطعیت را نگاه می‌کنیم، می‌بینیم هرچه جلوتر می‌رویم، تازه می‌توانیم تخمین بزنیم چقدر به هدف نزدیک شده‌ایم. دلیلش این است که موجودیتی که قرار است خلق کنیم، از ابتدا کاملاً شفاف نیست. هرچه جزئیات بیشتری تعیین کنیم، احتمال تحقق پایین‌تر می‌آید. برای همین در پروژه‌های پیچیده، کار را خرد می‌کنیم و تدریجی جلو می‌بریم.

پس علی، وقتی گفتی اهداف کوتاه‌مدت انعطاف بیشتری می‌دهند، من مخالفت کردم نه به خاطر اصل حرف، بلکه چون معتقدم حتی اهداف بلندمدت هم می‌توانند مفید باشند، اگر برای خودمان جا بگذاریم و آن‌ها را پیکسل پرفکت نبینیم. در دنیای پیچیده، پرفکت وجود ندارد. باید بگوییم «می‌خواهم زبان انگلیسی یاد بگیرم و بتوانم با آدم‌ها صحبت کنم»، نه اینکه مسیر را خیلی محدود کنیم. این انعطاف به ما اجازه می‌دهد از راه‌های مختلف وارد شویم.

یک نکته دیگر: اگر بتوانیم هدفی بلندمدت پیدا کنیم که ارزش سرمایه‌گذاری داشته باشد، نه فقط پول بلکه عمرمان را، و مطمئن باشیم تا آخر عمر به ما خدمت می‌کند، باید سریع به سمتش برویم. چرا؟ چون همان حرف گاندی است: «چیزهایی را یاد بگیر که تا آخر عمر به کارت بیاید.» این‌ها مهارت‌هایی هستند مثل زبان انگلیسی، رانندگی، آشپزی، مدیریت مالی. اگر این‌ها را بلد نباشیم، در شرایط تغییر شدید، مثل وضعیت اقتصادی ایران، آسیب می‌بینیم. مثلاً اگر مدیریت مالی بلد نباشیم، پولی که با زحمت به دست آورده‌ایم را در بانک می‌گذاریم، اما آیا بانک ارزشش را حفظ می‌کند؟ نه. پس باید درباره بازار سرمایه، کریپتو و روش‌های حفظ ارزش پول بدانیم.

بنابراین، با وجود اینکه اهداف کوتاه‌مدت مفیدند، نباید درِ اهداف بلندمدت یا استراتژیک را ببندیم. باید به سمت اهدافی برویم که حتی اگر زمان رسیدن به آن‌ها مشخص نیست، می‌دانیم تا آخر عمر به ما خدمت می‌کنند. این همان چیزی است که در «مدیریت مبتنی بر شواهد» هم مطرح می‌شود: انتخاب اهدافی که ارزش واقعی دارند.

در نهایت، من با این موافقم که زمان همیشه معیار خوبی برای دسته‌بندی اهداف نیست. بعضی اهداف مثل یادگیری زبان، زمان مشخصی ندارند. این‌ها زیرمجموعه مهارت‌های استقلال شخصی‌اند؛ مهارت‌هایی که تا آخر عمر به ما خدمت می‌کنند.

برای تطبیق‌پذیری، که همان چابکی است، باید انعطاف داشته باشیم، اما در عین حال اهداف استراتژیک را هم بشناسیم. وقتی تطبیق‌پذیری‌مان بیشتر شود، پیش‌بینی‌پذیری بالا می‌رود، قدرت تصمیم‌گیری بیشتر می‌شود و آگاه‌تر می‌شویم. این آگاهی از داده می‌آید. اگر می‌خواهم بهترین اسکرام مستر ایران شوم، باید ببینم چقدر داده درباره اسکرام دارم. اگر داده ندارم، این هدف منطقی نیست. مثل فوتبالیست شدن؛ اگر شرایط سنی و بدنی ندارم، نمی‌توانم چنین هدفی بگذارم.

یک نکته جالب هم در حرف‌هایت بود: ما در زندگی شخصی مثل مالک محصول هستیم. همان‌طور که مدیر محصول بک‌لاگ می‌نویسد، با ذی‌نفعان صحبت می‌کند و اولویت‌ها را مشخص می‌کند، ما هم باید برای زندگی‌مان بک‌لاگ داشته باشیم. باید بدانیم چه کارهایی ارزش دارند، چه چیزهایی را باید در اسپرینت زندگی‌مان بگذاریم، و چطور با تغییرات وفق پیدا کنیم. این یعنی زندگی چابک.

در واقع وقتی ما برای زندگی‌مان هدف تعیین می‌کنیم و بک‌لاگ می‌نویسیم، داریم مثل یک تیم چابک عمل می‌کنیم. این یعنی «پوشیدن لباس اجایل» و تطبیق‌پذیر شدن. درست گفتی علی جان، اگر بخواهیم اسکرام را وارد زندگی شخصی کنیم، باید خودمان را مثل تیمی ببینیم که آینده‌ای مشخص دارد و قرار است به سمت آن حرکت کند. بعضی کارها را با کمک روابط و دوستان انجام می‌دهیم، اما بسیاری از کارها را خودمان باید انجام دهیم؛ یعنی هم مالک محصول هستیم، هم توسعه‌دهنده. نقش اسکرام مستر در این میان چیست؟ به نظر من، اسکرام مستر کسی است که بین مهارت‌های مختلف ما تسهیل‌گری می‌کند؛ گاهی باید با نگاه نقادانه به مسائل نگاه کنیم، گاهی با نگاه خلاقانه. این دو نگاه گاهی با هم در تضادند، اما وقتی نقش اسکرام مستر را برای خودمان ایفا کنیم، می‌توانیم بین این مهارت‌ها تعادل ایجاد کنیم.

حالا برگردیم به سؤال اصلی: آیا می‌توانیم در قید اصول باشیم و همچنان تطبیق‌پذیر بمانیم؟ پاسخ کوتاه من بعد از این همه بحث این است: بله، نه‌تنها می‌توانیم، بلکه باید اصولی داشته باشیم. چرا؟ چون این اصول هستند که تطبیق‌پذیری را در ما زنده نگه می‌دارند. مثال ساده: در اسکرام، سه اصل کلیدی داریم—شفافیت (Transparency)، بازرسی (Inspection) و انطباق (Adaptation). هر کدام دلیل وجود دیگری است؛ اگر انطباق نباشد، بازرسی و شفافیت بی‌فایده‌اند. این اصول ساده اما حیاتی‌اند.

در اجایل مانیفست هم همین را می‌بینیم: «نرم‌افزار کارآمد مهم‌تر از مستندسازی جامع است.» یعنی خروجی مفید اولویت دارد، نه صرفاً تولید حجم زیادی از مستندات. این را می‌توان به زندگی شخصی هم تعمیم داد؛ مثلاً خاطره‌نویسی زیاد شاید برای بعضی‌ها مفید باشد، اما برای من تجربه نشان داده که مرور خاطرات ذهنم را آشفته می‌کند. در عوض، روش‌هایی مثل خودشناسی کاربردی برایم مفید بوده است.

کتابی هست به نام «خودشناسی کاربردی» نوشته آلن دو باتن، فیلسوف معاصر. این کتاب با پرسش‌های ساده و شفاف کمک می‌کند گذشته‌تان را دسته‌بندی کنید، علایق و الگوهای رفتاری‌تان را بشناسید، حتی خشم‌هایتان را تحلیل کنید. مثلاً می‌گوید به‌جای سرزنش خود، کشف کنید چه چیزهایی شما را عصبانی می‌کند و چرا. این شناخت به شما کمک می‌کند رفتارهای غیرقابل تغییر را مدیریت کنید. به نظر من، خودشناسی یکی از اصولی است که اگر روی آن سرمایه‌گذاری کنید، تا آخر عمر به شما خدمت می‌کند.

در نهایت، در قید اصول بودن یعنی مسئولیت‌پذیری نسبت به یک‌سری ارزش‌ها و رفتارها. همان‌طور که اسکرام مستر مسئولیت دارد در قبال تیم و سازمان، ما هم در زندگی شخصی مسئولیت داریم. اصولی مثل خودشناسی، صبوری، مسئولیت‌پذیری، و دانستن نقاط قوت و ضعفمان، پایه‌های تطبیق‌پذیری‌اند. بدون این‌ها، نمی‌توانیم تیم را به بلوغ برسانیم یا حتی خودمان را رشد دهیم. این اصول صفر و یک نیستند؛ باید مدام روی آن‌ها کار کنیم، بهبودشان دهیم و به بهترین حالت ممکن برسیم.

در واقع، پاسخ نهایی این است: بله، باید به اصولی پایبند باشیم—اصولی که تطبیق‌پذیری ما را حداکثر می‌کنند. این اصول را از کجا پیدا کنیم؟ از قوانین ثابت زندگی، از تجربه‌های تکرارشونده، از چیزهایی که همیشه کار می‌کنند. اگر این قوانین را بشناسیم، می‌توانیم مطمئن باشیم سرمایه‌گذاری روی آن‌ها ارزشمند است. مثل یادگیری زبان، مدیریت مالی، یا مهارت‌های ارتباطی؛ چیزهایی که در هر شرایطی به درد می‌خورند.

پس پاسخ من به این سؤال که «چه قوانینی را باید یاد بگیریم تا تطبیق‌پذیری‌مان به حداکثر برسد؟» این است: باید قوانینی را یاد بگیریم که دقیقاً مطابق با شیوه‌ای هستند که دنیای اطراف ما کار می‌کند؛ چون ما هم جزئی از همین دنیا هستیم و بسیاری از فرآیندهای آن را ناخودآگاه انجام می‌دهیم. قلب من بدون اراده من می‌زند، معده‌ام کار می‌کند، دستگاه گوارش و ذهنم فعال‌اند. بخشی از این‌ها تحت کنترل من نیست، اما بخشی هست که می‌توانم مدیریت کنم؛ همان بخشی که به آن «خودآگاه» می‌گوییم.

شناخت تفاوت بین بخش ناخودآگاه و خودآگاه، خودش یک سرفصل مهم است. اگر بتوانیم بخش خودآگاه را بشناسیم و یاد بگیریم چطور از آن درست استفاده کنیم، این بخش تبدیل به ابزاری قدرتمند برای رسیدن به اهدافمان می‌شود. نه اینکه هر کاری را از روی ناآگاهی انجام دهیم، بلکه آگاهانه از ظرفیت ذهن استفاده کنیم.

برای ادامه بحث، موافقی قبل از هر چیز دوباره سؤالات اصلی را مرور کنیم تا ذهنمان منظم شود؟
سؤالات اصلی:
۱. در دنیای پر تغییر و پیچیده امروز، آیا تطبیق‌پذیری کاملاً لحظه‌ای و نسبی است و هیچ اتکایی به اصول ندارد؟
۲. آیا دانشی وجود ندارد که با آگاهی از آن بتوانیم همیشه تطبیق‌پذیر بمانیم؟
۳. آیا دانشی هست که مستقل از زمان و مکان، از ازل تا ابد برای انسان معتبر باشد؟
۴. دانشی که فارغ از عقاید شخصی، همیشه ضروری و واجب باشد؟
۵. سرمایه‌گذاری عمر روی چه دانشی یک تصمیم استراتژیک برای زندگی شخصی است که تا آخر عمر، فارغ از رشته کاری، به ما خدمت کند؟

حالا بیاییم از کلیات فاصله بگیریم و مثال‌های واقعی بزنیم؛ چه در زندگی شخصی، چه در کار. مثال‌هایی مثل آشپزی، رانندگی، یا یادگیری زبان. این‌ها تصمیم‌های استراتژیک‌اند، اما کوتاه‌مدت به نظر می‌رسند. مثلاً رانندگی را اکثر افراد در چند جلسه یاد می‌گیرند، اما زبان داستان متفاوتی دارد؛ پیچیده‌تر است و نیاز به روش درست دارد. باید تشخیص دهیم کدام دوره‌ها واقعاً مفیدند و کدام فقط جنبه تجاری دارند.

اما من می‌خواهم کمی فراتر بروم و به موجودیت انسان نگاه کنم. آیا انسان تغییر می‌کند؟ بله، بخشی تغییر می‌کند، بخشی ثابت می‌ماند. ما دوره‌ای را طی می‌کنیم تا به بلوغ ذهنی و جسمی برسیم. وقتی به این مرحله می‌رسیم، بخشی از مغز که مسئول «عقل» است فعال می‌شود؛ همان بخشی که در ریاضیات و تفکر منطقی استفاده می‌کنیم. اگر سیستم آموزشی را من طراحی کنم، ضرب و تقسیم را در دوره ابتدایی نمی‌گذارم، چون هنوز عقل شکل نگرفته و کودک فقط از حافظه استفاده می‌کند. وقتی عقل شکل گرفت، فرد می‌فهمد چرا ضرب و تقسیم را یاد می‌گیرد و می‌تواند روابط را درک کند، نه صرفاً حفظ کند.

این رشد عقل معمولاً تا ۱۸ سالگی کامل می‌شود و برای برخی تا ۲۵ سالگی ادامه دارد. اما استفاده از عقل اختیاری است؛ خیلی‌ها از آن استفاده نمی‌کنند. ریاضیات یکی از ابزارهایی است که این رشد را تقویت می‌کند. پس اگر ریاضیات کمک می‌کند، خاستگاه آن چیست؟ منطق. منطق همان چیزی است که ارسطو ۲۰۰۰ سال پیش پایه گذاشت و هنوز در ریاضیات، علوم کامپیوتر و حتی توسعه نرم‌افزار استفاده می‌شود. بعدها پروفسور لطفی‌زاده منطق فازی را معرفی کرد تا بگوید همه چیز صفر و یک نیست؛ گاهی چیزی بین درست و غلط قرار دارد.

منطق چیست؟ روشی برای دور نگه داشتن ذهن از خطا. ذهن ما پر از خطاهای شناختی است. اگر سرچ کنید «خطاهای شناختی»، مثال‌های زیادی می‌بینید. مثلاً کسی با دو سه تجربه بد، نتیجه می‌گیرد «همه مردها مثل هم‌اند». این یک مغلطه است. منطق می‌گوید نمی‌توان از چند نمونه محدود نتیجه کلی گرفت. کتابی مثل «هنر شفاف اندیشیدن» که عادل فردوسی‌پور ترجمه کرده، این خطاها و مغلطه‌ها را با مثال‌های ساده توضیح می‌دهد. شناخت این خطاها برای تصمیم‌گیری‌های جدی—چه در زندگی شخصی، چه در تیم یا سازمان—ضروری است.

پس یکی از مهم‌ترین دانشی که باید برای تطبیق‌پذیری یاد بگیریم، منطق و تفکر نقادانه است؛ دانشی که فارغ از زمان و مکان، همیشه معتبر است و به ما کمک می‌کند در دنیای پیچیده، تصمیم‌های درست بگیریم.

اولین اصلی که من به آن رسیدم و معتقدم هر انسانی باید یاد بگیرد تا ذهنش از خطا دور بماند، منطق است. من بعد از یک سال جست‌وجو و مطالعه، به کتابی رسیدم که واقعاً عالی توضیح داده و به زبان انگلیسی بسیار روان نوشته شده است. اسم کتاب The Art of Reasoning است. اگر در گوگل سرچ کنید، نسخه PDF آن را هم پیدا می‌کنید. حتی نسخه‌های مختلفش برای دانلود هست، هرچند تفاوت زیادی ندارند.

این کتاب از پایه شروع می‌کند و دو موضوع اصلی در منطق را توضیح می‌دهد:
۱. تعریف: یعنی هر کلمه چه معنایی دارد و چطور می‌توانیم آن را طوری تعریف کنیم که «جامع و مانع» باشد؛ جامع یعنی همه مصداق‌های واقعی را شامل شود، مانع یعنی با مفاهیم دیگر تداخل نداشته باشد.
۲. استدلال: یعنی چگونه از تعاریف استفاده کنیم تا حکم بدهیم، نتیجه‌گیری کنیم، خطاها را بشناسیم و نقد کنیم. اینجا پای تفکر نقادانه هم وسط می‌آید که حتی منطق سقراطی و پرسشگری را شامل می‌شود.

چرا یادگیری منطق تا آخر عمر به ما خدمت می‌کند؟ چون ما قرار نیست از انسان بودن خارج شویم؛ همیشه انسان هستیم و باید یاد بگیریم چطور ذهنمان را هدایت کنیم تا مطابق با واقعیت‌های دنیا کار کند. منطق چیزی جز این نیست؛ انتزاعی کردن مفاهیم واقعی برای نظم دادن به ذهن. مثال ساده: در میوه‌فروشی، پرتقال‌ها را جدا می‌کنند، پیازها را جدا، سبزی‌ها را جدا. این همان مفهوم «دسته‌بندی» است. اگر ذهن ما هم این دسته‌بندی را بلد نباشد، نامرتب می‌شود و زمان زیادی برای مرتب کردنش صرف می‌کنیم. اما اگر منطق را بلد باشیم، ذهنمان منظم و کارآمد می‌شود.

به نظر من، منطق دانشی است که یک انقلاب در علم و اختراعات ایجاد کرده و اگر امروز در این سطح هستیم، بخش بزرگی از آن را مدیون منطق و کسانی هستیم که آن را فهمیدند و به کار بردند. این دانش در هر حوزه‌ای کاربرد دارد؛ چه اسکرام مستر باشید، چه مدیر محصول، چه دولوپر. حتی در معماری نرم‌افزار، اصل کار همین است: طبقه‌بندی سرویس‌ها و فانکشن‌ها، تعیین ارتباط‌ها و ساختارها. این همان منطق است، اما هیچ‌کس به ما نگفته که «این مادر علوم است». من بعد از ۳۰ سال زندگی خودم کشف کردم که باید آن را یاد بگیرم تا بتوانم درست تصمیم بگیرم.

وقتی بک‌لاگ مدیریت می‌کنیم، اپیک‌ها، فیچرها و یوزر استوری‌ها را مرتب می‌کنیم، این همان منطق است. اگر قوانین دسته‌بندی را بدانیم، محصولی منظم خواهیم داشت و این نظم به تیم توسعه کمک می‌کند تا معماری نرم‌افزار را درست طراحی کند. اما اگر مدیر محصول هر ایده‌ای را بدون منطق وارد کند، محصول شلخته می‌شود؛ مثل اتاقی پر از وسایل پراکنده. منطق جلوی این آشفتگی را می‌گیرد.

پس پاسخ من به این سؤال که «آیا دانشی وجود دارد که مستقل از زمان و مکان، همیشه معتبر و ضروری باشد؟» این است: منطق. چون ریشه همه تصمیم‌گیری‌های درست، انعطاف‌پذیری هوشمندانه و پایبندی به اصول، منطق است. منطق طبق تعریف، ابزاری است که ذهن را از خطا دور نگه می‌دارد. اگر این را بلد باشیم، می‌توانیم استراتژی بسازیم، هدف تعیین کنیم و مسیر حرکت را مشخص کنیم؛ چه برای زندگی شخصی، چه برای تیم، چه برای سازمان.

به نظر من، چیزی که در بلندمدت بیشترین ارزش را برای ما دارد و می‌تواند تا آخر عمر به ما خدمت کند، منطق است. همان دانشی که از ازل تا ابد معتبر است و فرقی ندارد شما در چه زمانی یا مکانی به دنیا آمده‌اید. از وقتی انسان تکامل پیدا کرده، این دانش می‌توانسته کار کند؛ فقط در گذشته ابزارهای منظم و شسته‌رفته‌ای مثل آنچه ارسطو و دانشمندان بعدی ارائه کردند، در دسترس نبوده. امروز این ابزارها را داریم، اما متأسفانه در سیستم آموزش‌وپرورش ترویج نشده و به‌جای آن، چیزهای کم‌ارزش آموزش داده شده است. حالا وظیفه ماست که خودمان به سمت این دانش برویم.

منطق دانشی است که یادگیری‌اش زمان‌بر است، اما وقتی وارد مسیرش می‌شویم، حتی قبل از رسیدن به نقطه نهایی، دستاوردهای ارزشمندی به همراه دارد. مثل یادگیری زبان: وقتی شروع می‌کنیم، نمی‌دانیم چه زمانی کاملاً مسلط می‌شویم، اما در طول مسیر، پیشرفت‌های کوچک و مفید داریم. این یادگیری هیچ‌وقت تمام نمی‌شود؛ با تمرین و تکرار رشد می‌کند. یوگا هم همین‌طور است. من یوگا را انتخاب کردم چون بعد از مشکلات گردن و تجربه فیزیوتراپی فهمیدم کشش عضلات چقدر برای سلامت بدن حیاتی است. یوگا کمک می‌کند عضلات در حالت استاندارد بمانند، اسپاسم نکنند و اعصاب عملکرد طبیعی داشته باشند. این نه‌تنها برای سلامت جسم، بلکه برای آرامش روان هم مؤثر است. یوگا مثل رانندگی یا آشپزی نیست که یک‌بار یاد بگیری و تمام شود؛ باید جزئی از سبک زندگی شود تا اثر واقعی داشته باشد.

برای پاسخ به سؤال آخر که می‌گوید «روی چه دانشی باید سرمایه‌گذاری کنیم تا یک تصمیم استراتژیک برای زندگی باشد؟» من فکر می‌کنم باید روی مفاهیمی سرمایه‌گذاری کنیم که همیشه معتبرند و به ما کمک می‌کنند درست تصمیم بگیریم. یادگیری یعنی چه؟ یعنی یا از طریق آموزش آگاهانه (کتاب، دوره، ویدیو) یا از طریق تجربه ناخودآگاه (مثل لمس لبه چاقو) به آگاهی برسیم. اما دانشی مثل منطق، یادگیری آگاهانه می‌خواهد. منطق به ما کمک می‌کند واژه‌ها را بازتعریف کنیم، مفاهیم را درست بفهمیم و نگاه‌مان به دنیا را اصلاح کنیم.

علاوه بر منطق، علم هم یکی از اصولی است که باید یاد بگیریم. علم یعنی شناخت قوانین واقعی و بدیهی جهان و تعامل آن‌ها. باید بدانیم چه چیزی علم است و چه چیزی نیست. علم بر پایه آزمون‌پذیری است؛ یعنی هر ادعا باید قابل آزمایش باشد و نتیجه‌اش تکرارپذیر. اگر دانشی این ویژگی را نداشته باشد، باید آن را کنار بگذاریم، چون می‌تواند در تصمیم‌گیری‌ها و امیدها و حتی ناامیدی‌های ما اثر منفی بگذارد. برای درک بهتر این موضوع، مطالعه فلسفه علم را پیشنهاد می‌کنم. این دانش به ما یاد می‌دهد چگونه واقعیت را از باورهای غلط جدا کنیم.

پس برای سرمایه‌گذاری عمر، باید روی دانشی مثل منطق و علم تمرکز کنیم؛ دانشی که فارغ از زمان و مکان، همیشه معتبر است و به ما کمک می‌کند تطبیق‌پذیرتر، آگاه‌تر و تصمیم‌گیرنده‌تر باشیم.

به نظر من، چیزی که در بلندمدت بیشترین ارزش را برای ما دارد و می‌تواند تا آخر عمر به ما خدمت کند، منطق است. همان دانشی که از ازل تا ابد معتبر است و فرقی ندارد شما در چه زمانی یا مکانی به دنیا آمده‌اید. از وقتی انسان تکامل پیدا کرده، این دانش می‌توانسته کار کند؛ فقط در گذشته ابزارهای منظم و شسته‌رفته‌ای مثل آنچه ارسطو و دانشمندان بعدی ارائه کردند، در دسترس نبوده. امروز این ابزارها را داریم، اما متأسفانه در سیستم آموزش‌وپرورش ترویج نشده و به‌جای آن، چیزهای کم‌ارزش آموزش داده شده است. حالا وظیفه ماست که خودمان به سمت این دانش برویم.

منطق دانشی است که یادگیری‌اش زمان‌بر است، اما وقتی وارد مسیرش می‌شویم، حتی قبل از رسیدن به نقطه نهایی، دستاوردهای ارزشمندی به همراه دارد. مثل یادگیری زبان: وقتی شروع می‌کنیم، نمی‌دانیم چه زمانی کاملاً مسلط می‌شویم، اما در طول مسیر، پیشرفت‌های کوچک و مفید داریم. این یادگیری هیچ‌وقت تمام نمی‌شود؛ با تمرین و تکرار رشد می‌کند. یوگا هم همین‌طور است. من یوگا را انتخاب کردم چون بعد از مشکلات گردن و تجربه فیزیوتراپی فهمیدم کشش عضلات چقدر برای سلامت بدن حیاتی است. یوگا کمک می‌کند عضلات در حالت استاندارد بمانند، اسپاسم نکنند و اعصاب عملکرد طبیعی داشته باشند. این نه‌تنها برای سلامت جسم، بلکه برای آرامش روان هم مؤثر است. یوگا مثل رانندگی یا آشپزی نیست که یک‌بار یاد بگیری و تمام شود؛ باید جزئی از سبک زندگی شود تا اثر واقعی داشته باشد.

برای پاسخ به سؤال آخر که می‌گوید «روی چه دانشی باید سرمایه‌گذاری کنیم تا یک تصمیم استراتژیک برای زندگی باشد؟» من فکر می‌کنم باید روی مفاهیمی سرمایه‌گذاری کنیم که همیشه معتبرند و به ما کمک می‌کنند درست تصمیم بگیریم. یادگیری یعنی چه؟ یعنی یا از طریق آموزش آگاهانه (کتاب، دوره، ویدیو) یا از طریق تجربه ناخودآگاه (مثل لمس لبه چاقو) به آگاهی برسیم. اما دانشی مثل منطق، یادگیری آگاهانه می‌خواهد. منطق به ما کمک می‌کند واژه‌ها را بازتعریف کنیم، مفاهیم را درست بفهمیم و نگاه‌مان به دنیا را اصلاح کنیم.

علاوه بر منطق، علم هم یکی از اصولی است که باید یاد بگیریم. علم یعنی شناخت قوانین واقعی و بدیهی جهان و تعامل آن‌ها. باید بدانیم چه چیزی علم است و چه چیزی نیست. علم بر پایه آزمون‌پذیری است؛ یعنی هر ادعا باید قابل آزمایش باشد و نتیجه‌اش تکرارپذیر. اگر دانشی این ویژگی را نداشته باشد، باید آن را کنار بگذاریم، چون می‌تواند در تصمیم‌گیری‌ها و امیدها و حتی ناامیدی‌های ما اثر منفی بگذارد. برای درک بهتر این موضوع، مطالعه فلسفه علم را پیشنهاد می‌کنم. این دانش به ما یاد می‌دهد چگونه واقعیت را از باورهای غلط جدا کنیم.

پس برای سرمایه‌گذاری عمر، باید روی دانشی مثل منطق و علم تمرکز کنیم؛ دانشی که فارغ از زمان و مکان، همیشه معتبر است و به ما کمک می‌کند تطبیق‌پذیرتر، آگاه‌تر و تصمیم‌گیرنده‌تر باشیم.

در نهایت، نکته‌ای که گفتی خیلی مهم است: هر چیزی که نتوانیم آن را آزمایش کنیم یا رد کنیم، علم نیست؛ فقط یک باور است. مثلاً اگر کسی بگوید «کارما وجود دارد و اگر بدی کنی، در همین دنیا جوابش را می‌گیری»، ما هیچ روش علمی برای آزمودن یا رد این ادعا نداریم. ممکن است مثال‌هایی ببینیم، اما این کافی نیست. علم فقط درباره چیزهایی موضع دارد که بتوانیم با روش علمی—آزمون و خطا، تکرارپذیری، و امکان بررسی توسط دیگران—اثبات یا رد کنیم. اگر این امکان نباشد، علم سکوت می‌کند.

این نکته دقیقاً به بحث ما درباره بازتعریف مفاهیم برمی‌گردد. برای یادگیری مفاهیم و عبارات، باید مطالعه کنیم و روش‌های مختلف یادگیری را به کار ببریم. هرچه نسبت به مفاهیم آگاه‌تر باشیم، بهتر می‌توانیم تعاریف درست بسازیم و توسعه دهیم. مثلاً مفهوم «سخت‌گیری» را در نظر بگیر: سخت‌گیری چیست؟ کجا لازم است؟ کجا نباید باشد؟ این‌ها را باید بفهمیم تا بتوانیم در تیم، سازمان یا حتی روابط شخصی درست عمل کنیم.

در نهایت، همه این مفاهیم یک منظومه فکری برای ما می‌سازند؛ سیستمی که نباید در خودش تناقض داشته باشد. اگر تناقض باشد، پیش‌بینی‌پذیری ما پایین می‌آید و حتی خودمان را نمی‌شناسیم. اینجاست که خودشناسی اهمیت پیدا می‌کند؛ یکی از اصولی که باید مادام‌العمر روی آن کار کنیم، نه یک‌بار، بلکه به‌صورت افزایشی و دوره‌ای. ابزارهایی مثل کتاب «خودشناسی کاربردی» کمک می‌کنند این منظومه را بسازیم.

یکی از اصلی‌ترین ابزارها برای ایجاد این منظومه، منطق است؛ چون رابطه بین مفاهیم، باورها و اصول را تنظیم می‌کند. منطق به ما امکان می‌دهد بفهمیم به چه چیزی باور داریم، چرا، و چطور باید بر اساس آن تصمیم بگیریم. این همان چیزی است که در اسکرام و اجایل هم دیده می‌شود؛ حتی در نسخه‌های جدید مثل Expansion Pack، روی «اصول بنیادین» یا First Principles Thinking تأکید شده است. این اصول پایه‌ای هستند که باید به آن‌ها بچسبیم، اما باید مدام آن‌ها را زیر سؤال ببریم و با پرسشگری و تفکر نقادانه مطمئن شویم که واقعی و منطبق بر قوانین جهان‌اند.

در پایان، هدف این گفت‌وگو فلسفه‌پردازی نبود؛ هدف ما کاربرد این مفاهیم در زندگی برای داشتن زندگی بهتر، موفقیت و خوشبختی بود. امیدوارم برای شما هم مفید بوده باشد. اگر نقد یا نظری دارید، لطفاً با ما به اشتراک بگذارید؛ چون این تجربه‌ها قطعی نیستند، بلکه مسیر یادگیری‌اند. مثال‌های خودتان را هم بگویید؛ چه در کسب‌وکار، چه در زندگی شخصی. می‌توانید در شبکه‌های اجتماعی یا وب‌سایت کامنت بگذارید تا همه استفاده کنند.

Discussion about this episode

User's avatar