Agile Gap | اجایل گپ
اجایل گپ | Agile Gap
تطبیق‌پذیری چیست؟ با علی سخایی
0:00
-32:23

تطبیق‌پذیری چیست؟ با علی سخایی

What is adaptive?
تطبیق پذیری چیست با علی سخایی در پادکست اجایل گپ

سلام، من علی سخایی هستم. در این اپیزود از «اجایل گپ» در خدمت شما هستم تا درباره‌ی «اَجایل» و فلسفه‌ی شگفتی‌های آن در زندگی شخصی صحبت کنیم؛ به‌دور از جنبه‌های فنی و تخصصی، تا ببینیم اَجایل چه می‌کند، کجا کار می‌کند و چطور می‌تواند به ما کمک کند. هدف این است که حتی اگر شنونده‌ای با فضای تخصصی آن آشنا نیست، بتواند ارتباط برقرار کند، از آن استفاده کند و بفهمد ما دقیقاً در حال انجام چه کاری هستیم.

در قسمت قبل، من و پدرام گفت‌وگویی داشتیم و دو سؤال مطرح شد که یکی از آن‌ها ناتمام ماند. دوست دارم در این اپیزود همان سؤال را ادامه دهم و بحث را بر اساس آن پیش ببرم. گفت‌وگو از این‌جا شروع شد که اصلاً اَجایل چیست. به این نتیجه رسیدیم که معنای اصلی آن تطبیق‌پذیری است؛ فلسفه‌ی «اَجایل» بر سازگاری و انعطاف استوار است. جلوتر رفتیم و مثال‌هایی زدیم تا ببینیم کجا برای ما کار می‌کند و بعد پرسیدیم چطور می‌شود این «اَجایل بودن» یا «تطبیق‌پذیری» را به دیگران منتقل کرد؛ به کسانی که علاقه‌مندند، می‌خواهند یاد بگیرند و بفهمند دقیقاً با چه چیزی سروکار دارند.

بخش اول سؤال پدرام هم این بود که چطور می‌توان این مفهوم را شهودی و قابل لمس کرد تا برای آدم‌هایی که فقط از بیرون شنونده‌اند، حس انتزاعی و آکادمیک نداشته باشد. در واقع، چطور می‌توان کاری کرد که آن‌ها احساس کنند این مفهوم در زندگی روزمره‌شان کاربرد دارد. برای پاسخ به این، می‌خواهم از چند مثال استفاده کنم و از زاویه‌ی تجربه‌های شخصی و کاری وارد بحث شوم.

می‌خواهم مثل کسی وارد این موضوع شوم که می‌خواهد شنا کند اما هنوز دمای آب را نمی‌داند. نمی‌خواهد ناگهانی بپرد داخل رودخانه، چون ممکن است آب سرد باشد، عمق زیاد باشد، جریان تند باشد یا چیزی او را بترساند. در عوض، آرام‌آرام دستش را داخل آب می‌برد، لمس می‌کند، صورتش را می‌شوید، مزه‌ی آب را می‌چشد و کم‌کم با محیط ارتباط برقرار می‌کند. این تجربه تدریجی، حس خوشایندتر و درونی‌تری می‌دهد. به نظرم یادگیری تطبیق‌پذیری هم همین‌طور است.

در اپیزود قبل هم گفتیم که تطبیق‌پذیری یک منطق صفر و یکی ندارد. نمی‌توان گفت اگر فلان ویژگی را داشته باشیم، می‌شویم تطبیق‌پذیر، و اگر نداشته باشیم، نه. این‌طور نیست که یک سازمان، خانواده یا جامعه از بیرون به نظر برسد که تطبیق‌پذیر است یا نیست. موضوع بسیار ظریف‌تر است و با منطق خشک ریاضی قابل سنجش نیست.

در ریاضیات، وقتی می‌خواهیم مفهومی را منتقل کنیم، با معادلات سر و کار داریم؛ دو به‌علاوه‌ی دو همیشه برابر است با چهار، نتیجه‌ی مشخص دارد. اما در علوم انسانی چنین نیست. هر انسان مفهومی را به‌شیوه‌ی خود منتقل می‌کند. در ادبیات، روان‌شناسی و زبان‌شناسی از مثال استفاده می‌شود تا مفهوم ملموس‌تر شود. دلیل اینکه من هم در این گفت‌وگو از مثال‌ها استفاده می‌کنم همین است.

فرض کنید قرار است در مصاحبه‌ای شرکت کنید. پیش از رفتن، معمولاً بررسی می‌کنید که سازمان چه اندازه‌ای دارد، چه خدمات یا محصولاتی ارائه می‌دهد، چه کسی قرار است با شما مصاحبه کند، چه پوزیشن‌هایی وجود دارد، چه تیم‌هایی دارد و فضای کاری‌اش چگونه است. همه‌ی این‌ها را بررسی می‌کنید تا ذهنیتی داشته باشید و بتوانید پاسخ‌های دقیق‌تر و مرتبط‌تری بدهید.

حالا در مسیر رفتن به مصاحبه، ناگهان ترافیک یا تصادفی پیش می‌آید و شما چند دقیقه دیر می‌رسید. در این موقعیت چه احساسی پیدا می‌کنید؟ احتمالاً دچار نگرانی و اضطراب می‌شوید، اما سعی می‌کنید خونسرد بمانید، آب می‌نوشید، نفس عمیق می‌کشید، به هماهنگ‌کننده پیام می‌دهید و توضیح می‌دهید که چرا تأخیر دارید. این رفتارها در واقع نوعی تطبیق‌پذیری است؛ شما در مواجهه با شرایط پیش‌بینی‌نشده واکنش منطقی و آرامی نشان می‌دهید تا موقعیت را مدیریت کنید.

ناخودآگاه، دارید همان کاری را می‌کنید که فلسفه‌ی اَجایل به ما یاد می‌دهد: واکنش متعادل، سازگار و آگاهانه در برابر تغییر.

ما در چنین موقعیت‌هایی، وقتی دچار استرس یا فشار ذهنی می‌شویم، در واقع مجموعه‌ای از واکنش‌های ناخودآگاه را از خود بروز می‌دهیم تا به حالت طبیعی‌مان برگردیم، یا به‌اصطلاح، دوباره «استیبل» شویم. در جلسه‌ی مصاحبه، ممکن است پرسشی مطرح شود که ذهن ما را درگیر کند یا در پاسخ دادن مکث کنیم. فشار روانی بالا می‌رود، کلمات درست ادا نمی‌شوند و اضطراب سراغمان می‌آید. این کاملاً طبیعی است. اما بدن و ذهن ما برای مقابله با این وضعیت، شروع می‌کنند به بازیابی تعادل؛ نفس عمیق می‌کشیم، بعد از مصاحبه قدم می‌زنیم، چیزی می‌خوریم، یا با کسی صحبت می‌کنیم که از او آرامش می‌گیریم. تمام این رفتارها برای بازگشت به تعادل روانی است.

این اعمال ناخودآگاه هستند، چون ما در همان لحظه تصمیم آگاهانه نمی‌گیریم که «الان برای کاهش اضطراب باید فلان کار را انجام دهم». بلکه به‌مرور، از تجربه‌ها و تمرین‌های گذشته آموخته‌ایم که چه چیزهایی به ما کمک می‌کنند آرام شویم. مثلاً کسی که برای نخستین‌بار به کوه می‌رود، شب قبلش پر از اضطراب و تردید است، شاید چندین بار تصمیمش را عوض کند. اما همان فرد، در دهمین یا یازدهمین صعودش، آرام‌تر است. تجربه‌ها در او ته‌نشین شده‌اند. حتی اگر کوه رفتن را دوست نداشته باشد، ذهن و بدنش در برابر ناشناخته‌ها تطبیق‌پذیرتر شده‌اند.

هر تجربه‌ای، چه خوشایند و چه ناخوشایند، چیزی در درون ما می‌کارد. رشد از همین‌جا آغاز می‌شود. ما یاد می‌گیریم رفتارمان را اصلاح کنیم. فرض کنید در خیابانی قدم می‌زنید و سرتان در گوشی است. اتفاقی نمی‌افتد. اما اگر روزی در محله‌ای ناآشنا موتورسواری ناگهان نزدیکتان بیاید و بترسید، از هفته‌ی بعد دیگر آن‌طور بی‌خیال در خیابان راه نمی‌روید. تجربه شما را تغییر داده، حتی بدون تصمیم‌گیری آگاهانه. این همان تطبیق‌پذیری است.

پس سازگاری فقط به این معنا نیست که در برابر موقعیت‌ها خونسرد به نظر برسیم یا از بیرون «آدم کول و آرامی» جلوه کنیم. انعطاف‌پذیری واقعی در واکنش سطحی خلاصه نمی‌شود. موضوع، در عمق ذهن و رفتار ما شکل می‌گیرد؛ در چگونگی تحلیل موقعیت، در انتخاب واکنش و در آموختن از پیامدها.

برای روشن‌تر شدن بحث، مثالی شخصی می‌زنم. اولین‌بار حدود هشت سال پیش که تصمیم گرفتم رزومه‌ای برای خودم بنویسم، تازه دانشجو بودم و دنبال کار پاره‌وقت. چند تجربه‌ی پراکنده داشتم و می‌خواستم به خودم هویت حرفه‌ای بدهم. رزومه را طوری نوشتم که هر کاری کرده بودم، کوچک یا بزرگ، در آن آوردم؛ اسم تمام شرکت‌ها، همه‌ی مهارت‌ها، هر تجربه‌ای که به ذهنم می‌رسید. آن زمان نمی‌دانستم ممکن است کارفرما با شرکت قبلی تماس بگیرد، یا از سابقه‌ی من پرس‌وجو کند. نمی‌دانستم که فهرست بلندبالای مهارت‌ها گاهی اثر منفی دارد و ممکن است این تصور را ایجاد کند که «همه‌کاره و هیچ‌کاره»ام.

نه از روی تظاهر، بلکه از روی ناآگاهی و تجربه‌نداشتن چنین رزومه‌ای نوشتم. آن موقع شبکه‌هایی مثل لینکدین چندان شناخته‌شده نبودند، گروه‌های آموزشی یا انجمن‌های شغلی در دسترس نبودند، و من هیچ درکی از مفهوم «به‌روزرسانی رزومه» نداشتم. نتیجه این شد که در مصاحبه‌های زیادی شرکت کردم که به کار من ربطی نداشتند و زمانم بیهوده تلف شد. اما همان تجربه‌ها، پایه‌ی یادگیری من شدند.

این مسیرِ اشتباه‌رفتن‌ها، تصحیح‌کردن‌ها و تجربه‌اندوختن‌هاست که معنای واقعی تطبیق‌پذیری را می‌سازد؛ نه دانستنِ نظری آن، بلکه زیستن و تجربه‌کردنش در موقعیت‌های واقعی زندگی.

الان اما نگاه من به نوشتن رزومه کاملاً فرق کرده. بعد از هشت، نه سال تجربه، آزمون و خطا و حضور در موقعیت‌های کاری مختلف، رزومه‌ام خیلی هدفمندتر شده. در این سال‌ها یاد گرفتم رزومه باید بازتابی از مسیر واقعی و هدف فعلی‌ات باشد، نه فقط فهرستی از هر کاری که انجام داده‌ای. بارها آن را به‌روز کرده‌ام، از دیگران پرسیده‌ام، رزومه‌های مختلف را دیده‌ام و حتی وقتی خودم در جایگاه مصاحبه‌کننده بودم، دقت کرده‌ام آدم‌ها با تیپ‌های شخصیتی متفاوت چطور رزومه می‌نویسند.

مثلاً در موقعیت کاری خودم به‌عنوان اسکرام‌مستر، رزومه‌ای با رنگ و لعاب زیاد چندان خوشایند نیست. رزومه‌ی من باید ساده و دقیق باشد، چون در نقش من، تأکید بر نظم، وضوح و تطبیق با اهداف سازمان است. اما در مورد طراح گرافیک، قضیه برعکس است. زیبایی بصری و خلاقیت بخش مهمی از کار اوست و رزومه‌اش باید همان حس را منتقل کند. او اگر رزومه‌اش رنگ و لعاب نداشته باشد، در واقع بخشی از مهارتش را پنهان کرده است. من هم زمانی رزومه‌هایم پر از رنگ، عکس و طراحی بود، اما حالا رزومه‌ام سیاه‌وسفید و بسیار ساده است. ظاهر و محتوایش متناسب با نوع کار و فضایی است که دنبال می‌کنم؛ حتی جملاتش را با لحن و کلیدواژه‌های نزدیک به آگهی‌های شغلی تنظیم می‌کنم.

از اینجا می‌خواهم پلی بزنم به تجربه‌ای شخصی‌تر، که در ظاهر هیچ ربطی به اَجایل ندارد، اما در عمقش همان فلسفه‌ی تطبیق‌پذیری جریان دارد. حدود ده سال پیش، در بازی فوتسال پایم پیچ خورد. حادثه‌ای ساده بود، هیچ برخوردی هم اتفاق نیفتاد، فقط در حین دویدن پایم روی چمن مصنوعی لغزید. در ابتدا فکر می‌کردم مسئله جزئی است، چون همیشه ورزش می‌کردم و بدنم آماده بود. به خودم می‌گفتم بدن خودش را ترمیم می‌کند، فقط کمی استراحت می‌خواهم. اما آنچه پیش آمد یک سال درگیری مداوم با درد بود.

در آن دوران از ترس اینکه مبادا دیگر نتوانم ورزش کنم، حتی به پزشک مراجعه نکردم. انکار می‌کردم و امید واهی داشتم که با تغذیه، گرما یا حرکت آرام، بدنم خودش درست می‌شود. اما بعد از مدتی، برای جبران فشار روی پای آسیب‌دیده، تمام وزن بدنم را روی پای دیگر انداختم و همان هم دچار مشکل شد. ترس برم داشت و فوتسال را به‌کلی کنار گذاشتم. ورزش‌های تیمی را حذف کردم و به تمرین‌های انفرادی آرام‌تر روی آوردم.

بعد از یک سال، وقتی دردها حتی با پیاده‌روی ساده برمی‌گشت، بالاخره رفتم پیش پزشک. تشخیص داد که یکی از عضلات اطراف مچ پا ضعیف شده و همین باعث تمام دردها بوده. هیچ درمان پیچیده‌ای هم نیاز نداشت، فقط چند تمرین ساده برای تقویت آن عضله. همان تمرین‌ها باعث شد بعد از چند ماه کاملاً خوب شوم.

اما تا آن زمان، سبک زندگی‌ام تغییر کرده بود. از آدمی که بیشتر وقتش را در زمین فوتسال می‌گذراند، تبدیل شدم به کسی که بیشتر به تمرین‌های آرام و در خلوت خودش علاقه دارد. بعدها والیبال را جایگزین کردم و در مسیر دیگری از ورزش ادامه دادم. حالا که از فاصله نگاه می‌کنم، می‌بینم آن حادثه در واقع نقطه‌ی چرخش بود. اگر به زور می‌خواستم همان مسیر قبلی را ادامه دهم، احتمالاً آسیب بیشتری می‌دیدم، شاید حتی برای همیشه از ورزش دور می‌شدم.

همان رها کردنِ به‌موقع، همان پذیرش تغییر، خودش نوعی تطبیق‌پذیری بود. گاهی اصرار نکردن، بهترین شکل از رشد است. من فوتسال را از دست دادم، اما چیز دیگری به‌دست آوردم: درکی عمیق‌تر از محدودیت، از انعطاف، از اینکه تغییر مسیر لزوماً شکست نیست. مثل رزومه‌ام که حالا دیگر نه پر زرق‌وبرق است و نه برای همه جذاب، اما دقیقاً متناسب با جایی است که در آن ایستاده‌ام.

تا چند سال پیش خبر تمام بازی‌ها را داشتم، بازیکن‌ها را می‌شناختم، می‌دانستم چه کسی کجای دنیاست، چه تیمی قهرمان شده یا چه کسی توپ طلا گرفته. اما حالا پنج سال است که هیچ خبری ندارم. واقعاً هیچ‌چیز نمی‌دانم و در عین حال، نه مُردم، نه زندگیم فروپاشید، نه آدم بدتری شدم. شاید بهتر هم نشده باشم، اما چیزی که زمانی بخش جدانشدنی زندگی‌ام بود، از دست رفت و دنیا ادامه پیدا کرد. ورزش برایم شکل دیگری پیدا کرد، مسیر جدیدی در زندگی باز شد، حتی دایره‌ی ارتباطاتم تغییر کرد.

قبلاً هر هفته با ده، دوازده نفر برای فوتسال هماهنگ می‌شدم. حالا آن آدم‌ها دیگر در زندگی من نیستند. در عوض، آدم‌های تازه‌ای آمده‌اند، تجربه‌های جدیدی شکل گرفته. آن زمان مثلاً ده ساعت در هفته برای فوتسال وقت می‌گذاشتم، حالا شاید پنج ساعتش را صرف تمرین شخصی می‌کنم و پنج ساعت دیگر را به قدم زدن، سینما رفتن یا شرکت در جمع‌های متفاوت اختصاص می‌دهم. نتیجه‌اش این است که جهانم گسترده‌تر شده، نه محدودتر.

یک‌بار هم در سفری، تجربه‌ای داشتم که برایم تبدیل به استعاره‌ای از تطبیق‌پذیری شد. حدود یک سال و نیم پیش بود، در مسیر برگشت از سفر، خسته و کوفته وسط جاده‌ی بیابانی توقف کردیم تا کمی استراحت کنیم. ناهار خوردیم، در رستوران لباس عوض کردم، صورتم را شستم و حسابی سرحال شدم. قرار بود بقیه‌ی مسیر را با انرژی طی کنیم، اما ماشین روشن نشد. هرچه استارت زدیم، فایده‌ای نداشت.

اولش گمان کردیم باتری یا دینام ایراد دارد. یکی گفت تسمه تایم درست تنظیم نیست، یکی گفت روغن کم کرده. آب ریختم، اما آب بلافاصله ناپدید می‌شد. گفتم احتمالاً واشر سرسیلندر زده. چند نفر از رهگذران آمدند، هرکدام نظری دادند، ولی هیچ‌کس نتوانست واقعاً کمک کند. از تعمیرگاه نزدیک هم کاری برنمی‌آمد. آن‌جا بود که فهمیدم به اپلیکیشنی نیاز داریم که بتواند نیروهای امداد جاده‌ای را فرا بخواند، مثل اسنپ یا تپسی برای مکانیک‌ها. جالب اینکه چنین اپی وجود داشت، اما ۷۰ مگابایت حجم داشت و اینترنت در آن بیابان مدام قطع و وصل می‌شد.

نزدیک به ۴۰ دقیقه طول کشید تا اپلیکیشن دانلود شود. بعد ثبت‌نام، دریافت پیامک تأیید، ورود به حساب کاربری، همه‌اش زمان می‌برد. هر دقیقه مثل ساعت‌ها می‌گذشت. غروب شد و هوا تاریک. بالاخره درخواست ثبت شد و متخصصی پیدا شد که حدود دو ساعت بعد خودش را رساند. ماشین را بررسی کرد و گفت واقعاً واشر زده. خودش تماس گرفت، ماشین را یدک کشید و به تعمیرگاه دوستش رساند. اما تعمیرگاه تعطیل بود، گفت فردا صبح نگاه می‌کند. من هم در آن شهر کوچک تنها مهمان‌خانه‌ای را پیدا کردم و شب را آن‌جا گذراندم.

آن شب، خسته، تنها و در شهری ناشناخته، یک چیز را عمیقاً حس کردم: کنترل همیشه در دستان ما نیست. هرچقدر هم آماده باشی، لباس تمیز بپوشی، برنامه‌ریزی کرده باشی، ممکن است ناگهان ماشینی از کار بیفتد و همه‌چیز را به‌هم بریزد. تنها کاری که از دستت برمی‌آید، سازگار شدن است؛ پیدا کردن راهی تازه، حتی اگر موقت و ناپایدار باشد.

مثل همان تغییر در زندگی ورزشی‌ام، این هم شکلی دیگر از تطبیق‌پذیری بود. دنیا برنامه‌ی تو را نمی‌پرسد؛ اتفاق می‌افتد. و تو یا در برابرش می‌ایستی و می‌شکنی، یا جریان را می‌پذیری و با آن حرکت می‌کنی. من آن روز در بیابان فهمیدم که اَجایل فقط متد مدیریت پروژه نیست، بلکه نوعی زیستن است؛ زیستن در دل عدم قطعیت، با آرامش و خلاقیت.

پذیرفتن اینکه بخشی از اتفاقات زندگی از کنترل ما خارج است، ما را به نقطه‌ای می‌رساند که از گذشته رها می‌شویم. دیگر در آن گیر نمی‌کنیم و در عوض، توجه و تمرکزمان روی زمان حال و آینده بیشتر می‌شود. وقتی بپذیریم که نمی‌توانیم گذشته را تغییر دهیم، انرژی‌مان را صرف اکنون می‌کنیم؛ یعنی همان‌جایی که واقعاً می‌شود کاری انجام داد.

ماجرا مثل همان مثال میکروفونی است که گفتی. تطبیق‌پذیری همیشه به معنای این نیست که خودمان را با هر شرایطی وفق دهیم. گاهی باید ابزار و محیط را با خودمان همسو کنیم. اگر همیشه بخواهی خودت را تغییر دهی تا با شرایط بسازی، ممکن است آسیب ببینی. مثل کسی که چون آفتاب چشمش را اذیت می‌کند، تصمیم می‌گیرد هیچ‌وقت روز بیرون نرود. این رفتار، نوعی تطبیق است، اما تطبیق ناسالم. در حالی که می‌توان از ابزار استفاده کرد: عینک آفتابی، کرم ضد آفتاب، یا حتی سایه‌ی چتر. ابزارها ساخته شده‌اند تا ما را یاری کنند، نه تا خودمان را در حد ابزار خم کنیم.

در مصاحبه‌های شغلی هم همین است. بعضی‌ها سریع برچسب می‌زنند؛ می‌گویند تو فلان ویژگی را داری، پس آدم فلان نوعی هستی. این نگاه، نوعی تنبلی ذهنی است، چون تحلیل و سنجش واقعی را حذف می‌کند. در حالی که هر انسان می‌تواند ویژگی‌اش را در جهت مثبت به کار بگیرد، اگر به او فرصت بدهی. پس نسخه‌ی کلی برای همه وجود ندارد.

در واقع، ما در طول زندگی داریم به اصولی می‌رسیم که زیربنای تطبیق‌پذیری‌اند. این اصول فقط با تجربه ساخته می‌شوند، نه با حفظ کردن تئوری. تمرین مداوم است که ما را به درک درست از انعطاف می‌رساند. تطبیق‌پذیری از اقدام آگاهانه شروع می‌شود؛ باید کاری انجام دهی، نتیجه‌اش را ببینی و فیدبک بگیری. فیدبک یعنی بازخورد از واقعیت، نه لزوماً تعریف و تمجید یا انتقاد. گاهی فیدبک منفی، باارزش‌تر است، چون تو را به اصلاح نزدیک‌تر می‌کند.

وقتی کاری می‌کنی و تغییری در نتیجه‌اش می‌بینی—مثلاً محصولی بهتر می‌فروشد یا مشتری رضایت بیشتری نشان می‌دهد—یعنی فیدبک گرفته‌ای. آنگاه می‌توانی بسنجی، نگه‌داری، تغییر دهی یا حذف کنی. این فرآیند مداومِ مشاهده، تحلیل و اصلاح است که به تطبیق‌پذیری واقعی منجر می‌شود.

اگر در گذشته گیر کنیم، تمام تمرکز از بین می‌رود. گذشته قابل ویرایش نیست؛ نه فرصت جبران می‌دهد، نه با فکر کردن زیاد درست می‌شود. تنها راه این است که توجه را به حال بیاوریم و آینده را تا جای ممکن پیش‌بینی‌پذیر کنیم. پیش‌بینی‌پذیری یعنی شناخت بهتر از پیچیدگی‌ها. هرچه تمرکزت در لحظه بیشتر باشد، احتمال تصمیم درستت در آینده بالاتر می‌رود و آسیب کمتری می‌بینی.

در نهایت، به نظر من تطبیق‌پذیری مثل توسعه‌ی یک محصول فناورانه است. همیشه به پایان مشخص نمی‌رسد، بلکه مرحله‌به‌مرحله بهبود پیدا می‌کند. همان‌طور که شرکت‌ها ویژگی جدیدی روی دستگاهشان امتحان می‌کنند، حتی اگر کامل نباشد، مسیر را برای نوآوری‌های بعدی باز می‌کند. گفت‌وگو و مسیر فکری ما هم همین است: نه با نتیجه‌گیری بسته می‌شود و نه با خلاصه‌کردن تمام می‌شود. ادامه دارد، چون خود زندگی ادامه دارد و هر روز در حال «به‌روزرسانی نسخه‌ی بعدی» خودش است.

اینجوری نگاه می‌کنم که نمی‌توانم بگویم به نتیجه‌ای قطعی رسیده‌ام یا این مسیر آن‌قدر کامل و منسجم است که بتوان از آن کتابی نوشت. نه، هنوز جای کار دارد. ممکن است کسی دیگر گوش کند و کل برداشت من را زیر و رو کند، بگوید نگاهش متفاوت است و چیزهای دیگری در این مسیر می‌بیند. من فقط می‌خواستم درباره‌ی آن حرف بزنم، تجربه‌ی شخصی خودم را بگویم، چیزهایی که در طول مسیر فهمیده‌ام و برداشت‌هایی که از تطبیق‌پذیری و رشد شخصی داشته‌ام.

متوجه شدم اگر دارم تلاش می‌کنم در مسیر پذیرش و رشد حرکت کنم و خودم را کامل‌تر بسازم، همه‌ی این تجربه‌ها بخشی از همان مسیرند. همین دیدن و فهمیدن‌ها برایم معنا دارد.

ممنونم که تا اینجای اپیزود گوش دادید، وقت گذاشتید و حوصله کردید. می‌دانم مفاهیم کمی پیچیده‌اند و شاید شنیدنش سخت باشد، اما همراهی شما ارزشمند است. لینک‌ها و توضیحات تکمیلی اپیزود را در بخش توضیحات می‌گذاریم تا بتوانید ببینید. خیلی خوشحال می‌شوم اگر در وب‌سایت یا لینکدین نظرتان را بنویسید و بازخورد بدهید. فیدبک شما کمک بزرگی است تا ادامه‌ی این مسیر را دقیق‌تر، کاربردی‌تر و متناسب‌تر با نیاز و علاقه‌ی شما پیش ببرم.

روزهای خوبی داشته باشید.

Discussion about this episode

User's avatar